آنشب که زمین ز لطف ایزد

از فوج فرشته موج می زد

آنشب که صدای بال می داد

سجاده به مهر، حال می داد

درسینه چه گفت ، مرغ آمین؟

می گفت دمی به ذکر بنشین

باید که دراین میانه باشی

در حلقه زلف،  شانه باشی

سر زد ز دلم سرشک دیده

از دل، بخدای، تا سپیده

انگار کسی مرا نظر کرد

آن گم شده در مرا خبر کرد

یک لحظه نوای نور یا نور

پیچید درون چاه، مسرور

تا یوسف عصمتم که چاهی است

وان نور که خفته در سیاهی است

خود را به زلال غیب بندد

درهای گناه و عیب بندد

صد شکر ، ز چاه رستم آنشب

زنجیر خطا گسستم آنشب

تا بار دگر به چَه نلغزم

سرگرمِ ترانه های سبزم

این بار گناه و لاف گویی؟!

شرمنده ازین گزاف گویی

هرکس که چنین مقام دارد

سنگ است و خموش ، نام دارد.

 

محمد رحیمی

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها