بر بام یک ستاره



راه گلو را بست، بغض نفس گیری

چون تازه فهمیدم، بد جور در گیری

کابوس شب در خواب، کابوس بیداری

با اینهمه کابوس، از فکر من سیری

وقتی دلت لرزید، ای کاش می دیدی

صحرای م شد، مجنون زنجیری

دیشب جوان بودم، از آرزو سرشار

امروز برف آمد، نفرین برین پیری

این شعر تلخم را، وقتی که می خوانی

یعنی تو همچون من، درگیر تفسیری

محمد رحیمی


تا حلقه محاصره ام را تو بشکنی

هر طور می توانی عزیزم تو، کام هیر

کابوس های هر شبه ام را تمام کن

اشکی نمانده تا که بریزم تو، کام هیر

(اوری بیوتی فول) شود حال ناخوشم

پایان بده به جنگ و ستیزم تو، کام هیر

گفتند عارفان که فقیری سعادت است

در راه عشق، بی همه چیزم تو، کام هیر

مرگا به من که (آیم سو ساری)از تو بشنوم

کز دام جسم ، تلخ گریزم تو، کام هیر

محمد رحیمی


عشق در من بی نهایت می شود با دیدنت

دیدنت رویاست با حال مرا پرسیدنت

من بگویم دوستت دارم ترا خیلی زیاد

قد دنیا کیف دارد حالت نشنیدنت

لحظه ها انگار سرمست حضورت می شوند

روح آرام مرا رقصان کند پاییدنت

ای خروش بی بدیل موج های بی صدا

می پرستم عشق را در ساحل بوسیدنت

این سکوتت را اگر لبخند جبران می کند

ذوق مرگ حس و حالت باشم و خندیدنت

محمد رحیمی


ترا گاهی تماشا می کنم از قاب یک توری

ترا  در اوج زیبایی، ترا که سخت مغروری

ترا وقتی فرستادند اینجا پیش من حتمن

برای مستی من آمدی ، آیات انگوری

به آتش می کشی هرشب تو دریارا ، به من گفتند:

که حکمت دارد این آتش فشانی های منظوری!

طنین گام هایت میل عاشق پیشگی دارد

پری رویان دریا عاشقت هستند بد جوری

فقط یک لحظه یک لبخند، این چیز زیادی نیست

به این هم راضیم، لبخند تو با سرعت نوری

محمد رحیمی


تمام حسرت یک عمر، ناله و افسوس

بیا به خواب من امشب اگر چه نامحسوس

برای عاشقی امشب بهانه لازم نیست

چنین که شبپره و ماه هست یا فانوس

برای آنکه بیایی به قلب خواب زدم

که از صلابت رویای تو رود کابوس

برای من شب قدر است تا تو برگردی

شبی که ورد زبانم تویی تو، یا قدوس 

هزار گونه برای رسیدنت مردم

هزار غنچه به دروازه گلت محبوس 

دوباره حسرتم آغاز می شود با آه

اگر نیامده باشی به خواب من، افسوس

محمد رحیمی


من بیایم گل من، با تو ، به مهمانی ها؟؟

تا تو آسان نروی سمت پریشانی ها؟؟

عشق من، دست خودم نیست ، بهم می ریزم

جنگ برپاست بدون تو، نمی دانی،  ها

هی بپیچان و برو  این ور و آن ور، بی من

پس چه شد آن دل شیدا و غزل خوانی ها؟؟

من بدون تو درین خانه بمانم تا کی؟!

تا که کافر بشود در تو مسلمانی ها!!!؟؟

یک شب از جانب شیراز ، تو را میخواهند

یک شب از منطقه خرم گیلانی ها!

دل من بی تو پر از پرسه آیا شده است

با تو باشم برود بی سر و سامانی ها

دست بردار ازین گشت و گذارت بی من

تا به پایان برسد دوره اشکانی ها

محمد رحیمی



عمرم رسوب کرده به یلدای دیگری

در انتظار تلخ مبادای دیگری

وقتی قرار نیست خدا چشمکی زند

آخر چرا امید، به فردای دیگری!؟

امشب دوباره آمده بودند شب چره

یلدا بهانه بود به بادای دیگری

خسته، نفس بریده، خدایا چه شد که من

دور از جماعتم به فرادای دیگری؟؟

شب شد، شب تولد مرگی سیاه و سرد

بامن دلی نماند و سویدای دیگری

یلدا برای زخم دلم خواب دیده است

یوسف،؟ نه، خواب یهودای دیگری

گم می شوم برای همیشه درون خود

یلدا، برو، به خانه ی شیدای دیگری

محمد رحیمی


اتفاقی آمدو حالی به حالی بود و رفت

خب چه بهتر، اصلن او عشق خیالی بود و رفت

هی برایم نقشه های جور واجوری کشید

چون معما آمد و ذاتش سوالی بود و رفت

شیطنت هایش برایم رنگ و بویی تازه داشت

دیر فهمیدم که عشقش دستمالی بود و رفت

کلی از قشم و ابوموسی برایم قصه گفت

دست آخر دستم آمد او شمالی بود و رفت

ای دل غمدیده چشمت آب مروارید داشت؟ 

شانس آوردی که یارو دست خالی بود و رفت

عشق های لحظه ای یعنی عمارت روی آب

شاعر این شعر اهل ماست مالی بود و رفت

محمد رحیمی


راه گلو را بست، بغض نفس گیری

من تازه فهمیدم، بد جور در گیری

کابوس شب در خواب، کابوس بیداری

با اینهمه کابوس، از فکر من سیری

وقتی دلت لرزید، ای کاش می دیدی

صحرای م شد، مجنون زنجیری

دیشب جوان بودم، از آرزو سرشار

امروز برف آمد، نفرین برین پیری

این شعر تلخم را، وقتی که می خوانی

یعنی تو همچون من، درگیر تفسیری

محمد رحیمی


دل به دریا بزن و ماهی شو

خسته از موندن و همراهی شو

توی این برکه دلت می پوسه

سالک سیر شبانگاهی شو

راه شیری میگه تو نوزادی

قد بکش معنی آگاهی شو

جای تو سینه کش آسمونه

دشمن کفترای چاهی شو

بی خیال جاده، ابریشم باش

هر چی دوس داری و می خواهی شو

محمد رحیمی


کاش عید از میان ما برود

با عزا بیشتر هماهنگیم

در عزا انتظارمان خواب است

عید با روزگار ، در جنگیم

در عزا دخل و خرجمان جور است

عیدها مثل نقطه چین ، لنگیم

چه بگویم که دردسر نشود

عیدها در عزای صد رنگیم

در عزا اقتصادمان شاد است

بی خیال نجات فرهنگیم

محمد رحیمی



در سرم کاش کمی عقل معاشی هم بود

فرصت کار درستی و تلاشی هم بود

بعد یک عمر پل عابر بی خیر شدن

بر سر سفره من کاسه آشی هم بود

از مداد العلما بی نوکیش بر جا ماند

قلمم را که شکستند ، تراشی هم بود

هر کس از راه رسید ، آمد و زخمی نو زد

التیامی که نه، ای کاش خراشی هم بود

شعر هم اسلحه ای سرد شده مثل خودم

کاش در شعر، تقلای کلاشی هم بود

محمد رحیمی


من به امید بهار تو دلم گل دارد

باغ احساس من از عشق تو بلبل دارد

شکل گلخند تو باران بهاران من است

بودنت مژده خوشرنگ تحمل دارد


عشق، وقتی که تو باشی، به حقیقت جاریست

غنچه در مرتبه ی  آن لب تو بازاریست

تپش قلب من از قلب تو مالامال است

آفرین بر توو عشقت که به این حد، کاریست

 

من برای تو و تو مال منی تا هستیم

هردو از معرکه عقل، سلامت جستیم

در دل حادثه بودیم ولی نشکستیم

بودم و بودی و مستانه ترین سرمستیم


وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شوم

بند را پاره کنم از همه بیگانه شوم

(بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار)

شعر را در غزل گیسوی تو شانه کنم

محمد رحیمی






روز مرد است ولی مردی کو؟

روز همراهی و همدردی کو؟

چه کسی عاطفه را شوهر داد؟

مهربانی که میاوردی کو؟

به چه قیمت لب تو خندان است؟

بهترین قند ، درین قندان است؟

غم همسایه فراموشت شد؟

پدر آن پسرک زندان است؟

مرد یعنی غم مردم خوردن

عید را بر لب مردم بردن

دست بیچاره گرفتن مردیست

نه دلی سوختن و آزردن

روز مرد است خودت قاضی باش

از خودت شاکی و ناراضی باش

دستگیری کن و با اطمینان

بعد از آن از دل خود،  راضی باش

محمد رحیمی



دورو بر ما آدما، دیوا به شکل دلبرن

دلبرای دروغکی، حال دلت رو نبرن

آهای تو دختر انار، تولد فصل بهار

هرچی میگن ، بذار بگن، محل به حرفشون نذار

دلت بلورآسمون، خالق رنگین کمونی

صورت قرص ماه تو، آبروی ماه پیشونی

تو خلسه های ربنا، لحظه صفر عاشقی

دیدم که آغوش خدا، بازه برات دقایقی

سیل اومده، دیوا میرن جای کمک، موج سواری


تو ساحل امن دلت، چه خوبه که خدا داری

این روزا می گذرند و لب، خنده رو تکرار می کنه


خشم و صبوریت ، نازنین به شادی اصرار می کنه


دلت بلور آسمون، خالق رنگین کمونی

صورت قرص ماه تو آبروی ماه پیشونی

محمد رحیمی



سلام ای تو زیباترین عشق ممکن

محاله رقیبی برات بوده باشه

اصن اونقدر ذات عشقت درسته

رقیبت محاله که آسوده باشه

بذار باورت شه من عاشق ترینم

بدون تو دنیای من بی فروغه

نباشی، منو عاشقی هام سرابه

یقینا تموم غزل هام دروغه 

حصار تنت خوبه زندون من شه

گرفتار موج چشاتم یه خواهش

بذار وقتی غرق نگاهت می میرم

بازم زنده شم با یه موج نوازش

تو فانوس دستای روشن که داری

واسه قایق بی پناهم ، پناهی

همین که تو رو دارم ای عشق خورشید

نمی ترسم از وحشت این سیاهی

سلام ای تو زیباترین عشق ممکن.

محمد رحیمی


بگو تعبیر کدوم خوابِ منی

که تنت شکوفه بارونِ و برگ

توی غرفه های خوابم اومدی

با تو زندگی اومد تا بِرِ مرگ

با تو روزای زمستون مثِ من

سردیِ هوا رو حس نمی کنن

ریه های خسته از عادت دود

تو که باشی خِس وخِس نمی کنن

تُو چشات کهکشونِ ستاره هاس

سختِ زُل زدن به عمقِ آسمون

توی قلبم چه قیامتی بپاس

نفسم بند اومده اینو بدون

بگو تعبیر کدوم خوابِ منی

که منو دادی به حوض نقاشی

من باید تو رو تُو قلبم بکِشم

تو صدای قلبتو من بکِشی

بگو تعبیر کدوم خواب منی

محمد رحیمی


عشق یعنی سلام داغ خدا

به دلایی که اول راهن

ریشه در باغ عاشقی دارن

آسمونی تر از خودِ ماهن

عشق یعنی بمون پای درداش

شادیاتو حراج کن، بی حرف

توی یک ظهر گرم تابستون

واسه عشقت بیار، شیره و برف

عشق یعنی چشای خواب آلود

که سَرِ یار، روی پاهاشه

پاش، بی حس شده ولی احساس

تُو دلش بود و هست و باهاشه

زندگی ساده نیست پیچیده اس

ساده میشه به عشق و همراهی

تو ازین زندگی چه می فهمی؟

تو ازین زندگی چه می خواهی؟؟؟

محمد رحیمی


دیر اومدی و داری

زود از بغلم می ری

تو عاشق من بودی؟ 

یا عاشق تغییری؟

آرامش من اون شب

وقتی که تو رفتی مُرد

تو رفتی و رویامو

طوفان تو با خود بُرد

بخت بد یعنی تو که قرار نداشتی

اختیاری واسه ی فرار نداشتی

حالا حال تو و حال من خرابِ

بی تو و با تو واسم دنیا سرابِ

باز اومدی اما نه

من در تو گرفتارم

با این که بدی بازم

من در پی اصرارم

دیر اومدی و داری

زود از بغلم می ری

تو عاشق من بودی؟

یا عاشق تغییری؟

محمد رحیمی


عمرمو غارت می کنه

این اضطراب لعنتی

عین خیالت نباشه

فقط به فکر خودتی

تُوغربت تنهاییام

خدا رو فریاد می زنم

حالا که درگیر دلِ

بسته یِ بی حوصله تی

واسه چی عاشقت شدم؟!

یا چرا عاشقم شدی؟!

محالِ درکِ حالِ تو

عجیبه خیلی راحتی!!

می وزه توی صورتم نسیم مهربونت

مثل یه قاصدک شدم رها توُ آسمونت

مسافرِ شب زده ام قربون دسِ فانوس

بازوی روشنِ تو رو، نداش غریبه یا دوس

عمرمو غارت می کنه

این اضطراب لعنتی عین خیالت نباشه

فقط به فکر ِ خودتی

محمد رحیمی



برق چشمای انتظارت عشق

اون نفَس های بیقرارت عشق

تو که عمری به پای من موندی

آخرِ عشقِ موندگارت عشق

عشق وقتی تورو تماشا کرد

خود زنی کرد و عشقو حاشا کرد

باورش شد سرش کُلا  رفته

باز، عشقو دوباره انشا  کرد

منو تو اولِ یه آغازیم

روی خطِّ نجات پروازیم

تو حواست به هر دومون باشه

تو بگو همدلیم و همرازیم

برق چشمای انتظارت عشق

اون نفس های بیقرارت عشق

محمد رحیمی 


دورم از احتمالات تقدیر

از قضا سیرم و از قَدَر، سیر

کاشکی مرگ اکنون بیاید

روز آزادی از قفل و زنجیر

خیری از زندگانی ندیدم

چیزی از نوجوانی ندیدم

عمر، با حسرت و ترس طی شد

لذتی از جوانی ندیدم

مرگ، وقتی که تو جان نداری

بعد یک عمر، جانان نداری

راحتِ دردِ بی طاقتِ توست

منجی توست، ایمان نداری!!

مرگ، وارونه درد و رنج است

نسخه ئ نقشه ئ اصل گنج است

مرگ، چاقوی تیز وصال است

مرگ، پایان تیغ و ترنج است

محمد رحیمی


تویی بهترین هدیه ی  آسمان

که روشن شد از نور علمت جهان

به ایثار تو جان ما زنده شد

زتو گوهر علم ، تابنده شد

تورا داده یزدان به ما سروری

تو از مادر مهربان بهتری

معلم چو نام بلندت نت

ستاید تورا هر که در جستجوست

چو در جان ما ریشه داری عمیق

به ما از تو بهتر نباشد رفیق

سپاس خداوند بر نام تو

زبان، بسته بادا به دشنام تو

محمد رحیمی


دلتنگم این روزای بی بارون

حالا که تو از چشم من دوری

این جاده ها بی چتر و تو زشتن

دلتنگتم ، دلتنگ، بد جوری

عشقم، قناری ها نمی خونن

برگرد تا بلبل غزلخون شِه

این آسمون شاید تو برگردی

با دیدنت ابری شِه مجنون شِه

این عادت بی ابر بودن رو

ای آسمون یک روز ترکش کن

عاشق دلش میمیره بی بارون

این چشمه بی آب و درکش کن

ای آسمون دلتنگم این روزا

از لحظه های کُند و تکراری

از این شبای بی سرانجامی

از اینکه لج کردی نمی باری

محبوب من با این نوا اُخته

تق تق تتق تق تق تقِ بارون

مستفعلن مستفعلن هاتو

تنظیم کن با شُرشُرِ ناودون

دلتنگم این روزای تکراری

محمد رحیمی

 


برای دیدن چشمت شتاب خواهم کرد

تمام آیِنِه هارا جواب خواهم کرد

بلور چشم تو زیباترین نیاز من است

بر این نیاز مقدس شتاب خواهم کرد

اگر چه ثانیه ها آیهء عذاب منند

تمام ثانیه هارا حساب خواهم کرد

غزل که تاب ندارد برای گفتن تو

هزار مثنوی از تو کتاب خواهم کرد

چراغ روشن چشمت هزار خورشید است

به احترام تو خورشید را قاب خواهم کرد

(شرار آه دلم تا زبانه می گیرد)

به وعده های چنانی مجاب خواهم کرد

اگر که پا بگذاری به چشم بی خوابم

دو چشم خسته وبی تاب را خواب خواهم کرد

محمد رحیمی

 

 

 

 

 


رو مگیر از من دلخسته تو ای انس مدام

که دل شاعر من با نفست داشت دوام

تپش قلب مرا کُند تر از پیش ببین

بغض در بغض نشسته توی تردید صدام

با تو ای شعر نفس گیر، دلی خوش دارم

توی تاریکی شب ها که ندارم آرام

شعر خوبم، من بیچاره، دراین تنهایی

تو که باشی نروم در دل هر مطرب و جام

بعد از این هرچه بخواهی بسرایم لاغیر

بعد ازین با لب تو شعر بگویم بی نام

محمد رحیمی

 


این روزها احساس تَرَک خورده و تب دارم، مثل کودکی بهانه گیر، بی تابی می کند.

دلم کبوتر کبوتر ، بی قرارِ رسیدن است.

وتو

مهربانتر از نسیم صبحگاهان، دست خداییت را بر سرم می کشی و سیرابم می کنی که

نیازِ تشنه به آب، باور رضایی توست.

محمد رحیمی

 


دل شکسته زائر به دوری راه و خستگی نگاه ، کاری ندارد.بارگناه و هجوم لحظه های سیاه، احساس پناه یافتن در بُردِ نگاهِ تورا فریاد می زند و پژواک صدای مهربان خدا، در شور زیارتی هر زائر، طنین انداز است که پناهم بده ، یا علی ابن موسی الرضا ع

محمد رحیمی


کتاب مسخ، اثر کافکا.

این کتاب که بیش از صد سال از انتشارش می گذرد، مثل بسیاری از رمان ها نیست. نویسنده اش، چک، آلمانی است. و طول عمرش، کمی بیش از چهل سال. تقریبا بیشتر این مدت را بیمار بوده. میگرن، استرس های پیوسته، معده درد شدید. گلو درد .جوش های زشت و مزاحم صورت.و دست آخر، بیماری کشنده سل، که اورا در جوانی تقدیم مرگ کرد، و آن زندگی شلوغ خانوادگی، با ۶ فرزند، و از کافکا شخصیتی پیچیده و قابل تامل ساخته است. بسیاری از نویسندگان قدر جهان، از او الگو گرفتند و کافکاییسم، به همین دلیل بر سر زبان هاست.مسخ، در میان آثار کافکا، چیز دیگریست. کتابی که سالهاست در دانشگاه های مختلف جهان، تدریس و پیشنهاد می شود.

خلاصه ای گذرا در باره کتاب مسخ.

گرگور، پسر بزرگ خانواده است و علیرغم میل باطنیش، دوره گردی می کند و وانمود می کند که از شغلش لذت می برد. خواهرش عاشق پیانوست .گرگور آرزو دارد که خواهرش پیانیست بزرگی بشود.‌به همین علت هم، مخارج آموزش خواهرش را تقبل می کند. خانواده گرگور متوسط رو به پایینند و ارتباطشان با هم بدک نیست.تا اینکه

گرگور خواب می بیند که صبح از خواب بیدار شده ، در حالی که تبدیل به سوسک شده.وحشت و حیرت، دیوانه وار او را بهم می ریزد ولی بالاخره با این موضوع کنار می آید.‌خانواده اش اما هرگز با این کابوس جدید خانواده کنار نمی آیند.‌گرگور آنها را دوست دارد حتی بیشتر از گذشته. اما بارها از دست عصای پدر و لنگه کفش هایی که به طرفش پرتاب می شود، جان بدر می برد و تنها زخمی می شود.‌عاقبت یک روز در دام نقشه مادر و دختر می افتد و در حالی که برای گوش دادن به صدای پیانوی خواهرش بسمت او می رود، با بوی غذای مورد علاقه اش به طرف غذا کشیده می شود و از اتاق خارج می گردد. غافل از اینکه غذا مسموم است و باعث مرگش می شود. 

نقد کتاب

گرگور گرچه ظاهرش سوسک شده اما درونش انسان تر است. اما خانواده گرگور با اینکه ظاهرا تغییری نکرده اند اما از درون سقوطی حیوانی کرده اند. گرگور، با شغلش مشکل دارد ولی شهامت گفتنش را ندارد . او فرزند اول خانواده است .پس محکوم به گذشت از خود است. اما کسی قدرش را نمی داند. کافکا در دورانی که مسلول است، از حمایت مالی خواهرش برخوردار شده، پس در مسخ از خواهرش حمایت می کند. کوری اخلاقی، استرس های پنهان و آشکار زندگی های مدرن، از خود و دیگران بیگانه شدن، خودخواهی های از سر ترس، زندگی های قرار دادی، سایه همیشگی مرگ موزی بر سر انسان و. همه و همه محتوای مسخ را تشکیل می دهند. مسخ کتابی روانکاوانه و دقیق است. گرچه در دوران آلمان نازی و گشتاپو خلق شده، اما کافکا، زیرکانه، اخلاق و بی اخلاقی را به چالش می کشد و انسان را با این دو فاکتور می سنجد.‌کتاب رمان مسخ، هرچه باشد و نباشد، کتابیست که نمی شود به سادگی از آن عبور کرد و آن را ندید و نخواند.‌

محمد رحیمی


پیش پای دلت زمین خوردم

حال من بهتر است از دیروز

این گزارش اگر دلت را زد

گوشه ای کِز کن و بمیرو بسوز

آمدم تا پیام صلح دهم

به تو ای کینه توز جنگ افروز

تو خودت را عقب کشیدی و من

مانده ام از حماقت تو هنوز

من زمین خوردم و تو خندیدی

خنده نه، نیشخندکی مرموز

پس به تنهایی دلت خوش باش

همه ی عمرِمانده، چون امروز

محمد رحیمی

 

 


بودنت شوق کودکی هامه

پهنه آسمون دل رامه

بهترین اتفاق روح افزا

از تو ممنون که عشق باهامه

رفته بودم که برنگردم باز

نفرتو از دلم جدا کردی

منِ در خود تنیده را بانو 

زنده کردی و با خدا کردی

مهربونی، بدون حرف و حدیث

طرح لبخند آسمون داری

در نگاهِت صداقتِ موجه

بهتر از شاعرا زبون داری

شد دعای شبانه روزی من

که خدا حافظ تو باشه و بس

در جوار تو باشه شاعر پیر

دور باد از دلِت هوای قفس

محمد رحیمی

 

 

 

 

 

 

 


یادمان داد که بهتر باشیم

دائما قند مکرر باشیم

یادمان داد تمیزی بد نیست

بیشتر با سر و همسر باشیم

یاد آورد که آلبوم داریم

گفت در فکر برادر باشیم

بچه ها تازه پدر دار شدند

نزدشان بی جَرو مَنجر باشیم

یادمان داد، روی ریل زمان

گاه گاهی شده، پنچر باشیم

یادمان داد که خانه خوب است

کرونا گفت که بهتر باشیم

 

محمد رحیمی


های خشکیده گل، شبیه سفال

روسیاهی نکن تو مثل زغال

کوزه گی کن برای کوزه گرت

بکن ابلیس را تو دربدرت

خبری نیست، آب گندیده

از بزرگی تو را پسندیده

تا که حیوان خود زمین بزنی

تا بفهمی که اهل آن وطنی

عاشقی در زبانِ عاشق نیست

مثل من هر که گفت، صادق نیست

محمد رحیمی

 

 


ماه در آن شب تار وهول انگیز، لب فرو بسته بود و مرتب به اطرافش نگاه می کرد.‌تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود و ظلمت. ماه ، در حالی که ناگفته های حزن آلودی را در دلش تلمبار کرده بود، بی صدا، رازهایش را بر ریل شب، حرکت می داد.خورشید ، مغرورانه به دنیا چشمک زد و با ناز و ادای خاص نه اش، به تماشای جهان مشغول شد. خورشید مغرور، مرا یواشکی می پایید. ( این تنها جمله ایست که ماه ناخدآگاه، از جریان سیال ذهنش به بیرون پرتاب کرد) بخوبی پیدا بود که خورشید، پی به بی تابی دل ماه برده است. همین امر، سوزان ترش کرد و باعث شد تا بی اختیار، عنان از کف بدهد و ناله سر کند.  ناله هایی که بنظر می رسید،  دیر به خود آمده اند. خورشید تا توانست ناله سر داد ، آنقدر که غروب، ابرها، کیفش را گرفتند و با خود هو هو کنان بردند؛ پشت کوه های بلند. خورشید اما هنوز از فراق ماه در پشت پنجره افق، می سوخت. خورشید ، روزی سرانجام خاموش خواهد شد ، از غروری که دیر خاموش شد. افسوس ، ماه سهم خورشید نیست.

 

محمد رحیمی


مثل بُز نشسته ام و به نقطه ای نا معلوم خیره ام.ناگهان عین عقاب شیرجه می زنم روی اعصاب خودم که؛ چه مرگته؟ قوز کردی یه گوشه و رفتی در عالم هپروت.آخه اوزگل قاز قولنگ ، پاشو محض رضای خدا، یه بارم که شده، این آقا داییتو ت بِدِه و گِلی به سرت بگیر. منم که وقتی به خودم گیر میدم ، روی هرچی سیریشه  سپید می کنم.و ادامه میدم: خاک دو عالم برسرت که گند زدی به جوونی و میون سالیت. آخه گوسفند، این همه فرصتی که خدا حیف کرد و به تو داد، به گربه سیاهه داده بود، الان سلطان جنگل بود.‌نیگاش کنا؛ عین چُرتیای خمار و آویزون ، بق کرده به یه جایی که نمیدونه کجاس، به هیج جا. بخدای احد و واحد ، فقط دلم می خواد یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، چشمم به قیافه آکله و نحست بیوفته که یه گوشه کز کردی به یه نقطه و خیره شدی به افق. خودم افقیت می کنم. حالیت شد؟؟ 

وخودم که از من حساب نمی بره، با بی حوصلگی و غرو لند زیر زبان می گه: وای ترسیدم. باشه سالار، غلط کردمو بگم؛ ول می کنی؟! شکر خوردم.

یه عمره که همین ماجرا وجر و منجر بین من و خودمه . و تا هر دو زنده ایم ، بی شک این سریال ، تمام نشدنی و تکراری ادامه داره.

ولی تا بحث ، ازین فلسفی تر نشده، خدمت با سعادتتون عرض کنم که منو خودم ، همیشه هم مثل سگ و گربه نبودیم، و رفاقتی و محبتی بین ما بر قرار بود. اما بالاخره دراین دنیای نسبی و ممکنانی ، هر شروعی ، پایانی داره و تضمینی هم وجود نداره که پایان همه قصه ها، اونطوری که تو دلت می خواد ، پیش بره. 

خودم ، روز به روز بی حال تر و بی انگیزه تر شد و دل، به هیچ کارو پیشرفت و خلاقیتی نداد. گاهی شب تا صبح و صبح تا شب، یه گوشه تمرگیده بود و یا زیر لب چیزی می گفت یا به دور دست ها خیره شده بود. کاری که هنوز هم داره ادامه میده. شما سر بزنگاه رسیدین و شاهد یکی از آن جر وبحث های داغش بودین. خودم برخلاف من، علاقه شدیدی به انزوا و گوشه گیری داره، و خیالات تاریکش اجازه بیدار شدن تخیل مثبت رو بهش نمیده، من هم پاسوز خودم شدم و هم پای خودم پیر شدم.‌فرصت های خوبی داشتم که به خاطر در جا زدن خودم تباه شد و سوخت.

 

محمد رحیمی


از قلم افتاد هر کاری که با دل می کنی

همچنین آب گوارایی که تو گِل می کنی

از قلم افتاد یا من در وجودم کینه نیست

ساده می گیرم به تو آن را که مشکل می کنی

در خودت آیینه بندانی به راه انداختی

با کدورت روشنی هارا تو باطل می کنی

چند لحظه مکث کن شاید تو هم پیدا شدی

سخت فرجام بدی شد اینکه با دل می کنی

من برایت راه هارا نور باران کرده ام

راه را گم می کنی تکذیب ساحل می کنی

من برایت شهد شیرین رفاقت می شوم

وای بر تو چون مرا زهر هلاهل می کنی

 

محمد رحیمی

 


آنشب که زمین ز لطف ایزد

از فوج فرشته موج می زد

آنشب که صدای بال می داد

سجاده به مهر، حال می داد

درسینه چه گفت ، مرغ آمین؟

می گفت دمی به ذکر بنشین

باید که دراین میانه باشی

در حلقه زلف،  شانه باشی

سر زد ز دلم سرشک دیده

از دل، بخدای، تا سپیده

انگار کسی مرا نظر کرد

آن گم شده در مرا خبر کرد

یک لحظه نوای نور یا نور

پیچید درون چاه، مسرور

تا یوسف عصمتم که چاهی است

وان نور که خفته در سیاهی است

خود را به زلال غیب بندد

درهای گناه و عیب بندد

صد شکر ، ز چاه رستم آنشب

زنجیر خطا گسستم آنشب

تا بار دگر به چَه نلغزم

سرگرمِ ترانه های سبزم

این بار گناه و لاف گویی؟!

شرمنده ازین گزاف گویی

هرکس که چنین مقام دارد

سنگ است و خموش ، نام دارد.

 

محمد رحیمی

 

 

 

 


زاده وهمیم و لبریز از خیال

محو حرفیم و گریزان از وصال

جام ها داریم اما بی شراب

قلب ها بیگانه از بوی کباب

قصه ها و شعرها افسانه ایست

باغ احساسی که آمد، دانه ایست

ما کجا و شور عشق وسوزو ساز

ما کجا و اشک های بی نیاز

دامن ما کی پُر از گُل می شود

ماکیان کی جای بلبل می شود

خطّ تکرار زمان یعنی که پوچ

بعد رجعت پس چه باید کرد؟،کوچ

سر به بالین کدامین یار بود

آنکه زیبا خوانده ایمش مار بود

خوش خط و خال است مار وَهم ما

لاجرم نیش است آخر سهم ما

سهم ما خورجین فال و است و خیال

که اندران بنوشته بر ما الوصال

هرچه را گفتیم از وصل حبیب

شاید آن وصله است اندر کنج جیب

نیست آواز خدا در گوش ما

هر چه غیر از یار، در آغوش ما

ابرها در شعر ما یعنی دروغ

لحن آرام زمان، نبض شلوغ

کی ازین حرف و سخن جا می زنیم

نقش را کی رنگ حاشا می زنیم

روزها ای روزهای پی سپَر

خطّ تکرار شما یعنی سفر

در گذارید از نگاه کورمان

پیش ازین خوابیده چشم شورمان

کوفتیم اما به درهای عقیم

سوختیم اما نه با نار جهیم

پنبه ها رشتیم بردوک خیال

تارهای وَهم اما شد وبال

پای رفتن گرچه در ما کُند بود

آتش پرواز در ما تُند بود

هرکه خود را گم‌کند پیدا شود

محو ناپیدای ناپیدا شود

آه مُردَم از شعار بی شعور

خسته ام از واژه های گُنگ و کور

عُمر دارد همچو توسن می رود

لحظه ها در روز روشن می رود

آشنا و غربتی پیشش یکی است

مکث نبض لحظه ها بس اندکی است

وای بر ما گرچه در جا می زنیم

دانش آموزانه بر جا می زنیم

 

محمد رحیمی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها